وجدان خاموش
تو را دیدم به کوهستان قطاری در کمر داری
به سر شوق شکاران و شکاری در نظر داری
تفنگی روی دوشت بود و در سر میل خون ریزی
الا ای مرد کوهستان چرا قصد خطر داری
ز تنگستان گذر کردی و راه قله پیمودی
خیال اتش افروزی به سروستان مگر داری
گریزاندی چو کبکان را فراری گله های میش
پراکندی چو تخم کین سر فتح و ظفر داری
بز آبستن سختون هراسان می دود سویی
برای غارت صحرا چه اصلی بدگهر داری
به بانگ اهن و فولاد نمودی ماتمی بر پا
عجب وجدان خاموشی همانند شرر داری
نگاهی کن به دستانت که غرق خون ز بدمستی
به این محنت سرای غم جوابی پر ضرر داری
نپرسیدی از این بی جان که طفلی در میان داری
و یا چشم انتظار ره مگر اندر سفر داری
به چشمانش نگاهی کن بگو آزرم می فهمی
جواب بره هایش گو جوابی ده اگر داری
یتیمان در میان قله ها از ظلم گریانند
جهان را هست سالاری اگر فکر و بصر داری
نگاهی کن به فردایت ببین فردا و فرداها
عجب بد طالعی جانا کنون اندر قمر داری
بنوش از شیره ی احساس اگر احساس میفهمی
تو انسانی عدالت کن اگر میل ظفر داری
شعر :بهرام احمدی
تقدیم به تمامی طبیعت دوستان که حافظان طبیعت اند